برنامه ارگ 2014
قیمت در بازار:4900 تومان
قیمت برای شما:رایگان
برنام قانون
قیمت در بازار:3999 تومان
قیمت برای شما:رایگان
توضیحات:برای آشنایی با قوانین و مقررات کشور دیر نیست همین حالا اقدام کنید !
نسخه نمایشی :
http://cafebazaar.ir/app/com.hrmmrh.demo.ghanoon/?l=fa
برای بررسی عملکرد درست برنامه و بررسی لیست قوانین موجود پیش از خرید نسخه نمایشی را نصب کنید.
* متون قوانین از منابع اینترنتی که لیست آنها در بخش منابع نرمافزار قرار گرفته است (نسخه نمایشی را بررسی کنید.) استخراج شده است. با توجه به این موارد ممکن است برخی موارد دارای اشکالات بوده یا بروز نباشند به همین دلیل در موارد ضروری حتمی قوانین را از طریق مراجع رسمی پیگیری کنید.
* ما برای بروزرسانی نرمافزار تضمینی نداریم. ولی امیدواریم با کمک دوستان و ارسال موارد مورد نیاز بتوانیم بروزرسانی های مناسبی ارائه کنیم.
از جمله امکانات این نرم افزار:
محیط کاربری زیبا و روان
قابلیت تطابق خودکار نرم افزار با اندازه صفحه نمایش تبلت ها
امکانات شخصی سازی مناسب برای محیط نرم افزار از جمله : قالب متون ، سایز متون ، قلم متون و تیترها
امکانات جستجوی مناسب در بخش قوانین و ترمینولوژیها
قابلیت افزودن متون به علاقهمندی ها
راهنمای مناسب برای آشنایی با قسمت های مختلف نرم افزار
محیط کاربر پسند برای مطالعه
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و
تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم
می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن
لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به
خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها
فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر
مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره
از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و
رو به خدا کرد و گفت
:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخش نمود...
حکایتی بسیار زیبا از کلیله و دمنه درباره زود قضاوت کردن
دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ."
بنابراین دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یکدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "
آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد :
" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ "
کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود . "
کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است .
اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت .
کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . "
کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد .
پندها:
زود قضاوت نکنید. زود به انتهای قضیه نرسید و یکه به قاضی نروید یا در میان صحبتها مدام دنبال درست و غلط نگردید. قبل از نتیجه گیری کردن در مورد حرفهای دیگران کمی فکر کنید ؛ خصوصا اگر میدانید این صحبت فقط از یک احساس زود گذر نشات میگیرد.
مقام از خود ممنون:
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد
می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و
از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و
اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد.
کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به
طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می
تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.
هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال
ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا
از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام
مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف
تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم
با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت
جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش
کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و
به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این
کار را بکنی؟
*******************
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به
زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این
سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه
یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه
ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود
اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد
پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر
هستیم.
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...
طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
خداوند به یکى از پیامبران وحى کرد:
که فردا صبح اول چیزى که جلویت آمد بخور! و دومى را بپوشان ! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مکن ! و از پنجمى بگریز!
پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با کوه سیاه بزرگى روبرو شد، کمى ایستاده و با خود گفت :
خداوند دستور داده این کوه را بخورم
. در حیرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فکرش رسید خداوند به چیز محال دستور
نمى دهد، حتما این کوه خوردنى است . به سوى کوه حرکت کرد هر چه پیش مى رفت
کوه کوچکتر مى شد سرانجام کوه به صورت لقمه اى درآمد، وقتى که خورد دید
بهترین و لذیذترین چیز است .
از آن محل که گذشت طشت طلایى نمایان
شد. با خود گفت : خداوند دستور داده این را پنهان کنم . گودالى کند و طشت
را در آن نهاد و خاک روى آن ریخت و رفت . اندکى گذشته بود برگشت پشت سرش را
نگاه کرد دید طشت بیرون آمده و نمایان است . با خود گفت من به فرمان
خداوند عمل کردم و طشت را پنهان نمودم .
سپس با یک پرنده برخورد نمود که باز شکارى آن را دنبال مى کرد. پرنده آمد دور او چرخید. پیامبر خدا با خود گفت :
پروردگار فرمان داده که این را بپذیرم . آستینش را گشود، پرنده وارد آستین حضرت شد. باز شکارى گفت :
اى پیامبر خدا! شکارم را از من گرفتى من چند روز است آنرا تعقیب مى کردم .
پیامبر با خود گفت :
پروردگارم دستور داده این را ناامید
نکنم . مقدارى گوشت از رانش برید و به او داد و از آن محل نیز گذشت ناگاه
قطعه گوشت گندیده را دید، با خود گفت :
مطابق دستور خداوند از آن باید گریخت .
پس
از طى مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: ماءموریت خود را خوب
انجام دادى . آیا حکمت آن ماءموریت را دانستى و چرا چنین ماءموریتى به شما
داده شد؟
پاسخ داد: نه ! ندانستم .
گفتند:
اما منظور از کوه غضب بود. انسان در هنگام غضب خویشتن را در برابر عظمت
خشم گم مى کند. ولى اگر شخصیت خود را حفظ کند و آتش غضب را خاموش سازد
عاقبت به صورت لقمه اى شیرین و لذیذ در خواهد آمد.
و منظور از طشت طلا عمل صالح و کار
نیک است ، وقتى انسان آن را پنهان کند خداوند آن را آشکار مى سازد تا بنده
اش را با آن زینت و آرایش دهد، گذشته از این که اجر و پاداشى براى او در
آخرت مقدر کرده است . و منظور از پرنده ، آدم پندگویى است که شما را پند و
اندرز مى دهد، باید او را پذیرفت و به سخنانش عمل کرد.
و منظور از باز شکارى شخص نیازمندى است که نباید او را ناامید کرد.
ابن سینا:من در میان موجودات از گاو خیلی میترسم. زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد!
-----------------سخن بزرگان--------------------
نارسیس:لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره میشود، میتواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره میشود، شکست دهد.
-----------------سخن بزرگان--------------------
جورج برنارد شاو:مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت، خیلی کثیف میشوی و مهمتر آنکه خوک از این کار لذت میبرد.
-----------------سخن بزرگان--------------------
مونتسکیو:آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است زیرا او دیگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور میکند.
-----------------سخن بزرگان--------------------
انیشتین:دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند.
-----------------سخن بزرگان--------------------
نلسون ماندلا:بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی......
-----------------سخن بزرگان--------------------
یادمان باشد بعضی هایمان شانس گفتن کلماتی را داریم که برخی دیگر حسرتش را مثل : بابا، مامان، پدربزرگ....
-----------------سخن بزرگان--------------------
آلبرت انیشتین:مرد به این امید با زن ازدواج میکند که زن هیچگاه تغییر نکند ، زن به این امید با مرد ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند و همواره هر دو ناامید میشوند.
-----------------سخن بزرگان--------------------
چارلز استیون هامبی:خود فریبی به این صورت بیان شده است که انگار روی وزنهای ایستادهاید تا خود را وزن کنید، در حالی که شکمتان را تو دادهاید.
-----------------سخن بزرگان--------------------
الیزابت استون:بچهدار شدن تصمیم خطیریست. با این تصمیم میگذارید که قلبتان تا ابد جایی در بیرون و دوروبر تنتان به سر برد.
-----------------سخن بزرگان--------------------
جی.ام. بری:میشود از امشب قانون تازهای در زندگی بنا بگذاریم؟ همواره بکوشیم قدری بیشتر از نیاز، مهربان باشیم.
-----------------سخن بزرگان--------------------
الکس تان:شاید چشمهای ما نیاز داشته باشند که گاهی با اشکهایمان شسته شوند، تا بار دیگر زندگی را با نگاه شفافتری ببینیم.
-----------------سخن بزرگان--------------------
انتوان چخوف:دانشگاه تمام استعدادهای افراد از جمله بی استعدادی آنها را آشکار می کند.
-----------------سخن بزرگان--------------------
آلبر کامو:بهتر است که در این دنیا فکر کنم
خدا هست و وقتی به دنیای دیگر رفتم بدانم که نیست . و این بسیار بهتر از
این است که در این دنیا فکر کنم خدا نیست و در آن دنیا بفهمم که هست .
پروفسور حسابی
جهان
سوم جایی است که هر کسی بخواهد مملکتش را آباد کند، خانهاش خراب میشود و
هر کسی بخواهد خانهاش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.
-----------------سخن بزرگان--------------------
ویل دورانت:هر شکلی از حکومت محکوم به نابودی با افراط در همان اصولی است که بر آن بنا نهاده شده است، می باشد.
-----------------سخن بزرگان--------------------
ارد بزرگ:هیچگاه امید کسی را ناامید نکن ،
شاید امید تنها دارایی او باشد .
-----------------سخن بزرگان--------------------
افلاطون:من هیچ راه مطمئنی به سوی خوشبختی نمی شناسم.
اما راهی را می شناسم که به ناکامی منجر می شود،
گرایش به خشنود ساختن همگان
درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر
هرات غلامان حاکم شهر را می دید که جامه های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و
کمربندهای ابریشمین بر کمر می بندند.
روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم.
زمان
گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست. می خواست ببیند
طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان می پرسید آنها چیزی نمی گفتند. یک
ماه غلامان را شکنجه کرد و می گفت بگویید خزانه طلا و پول حاکم کجاست؟ اگر
نگویید گلویتان را می برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می کشم. اما
غلامان شب و روز شکنجه را تحمل می کردند و هیچ نمی گفتند. شاه آنها را پاره
پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند. شبی
درویش در خواب صدایی شنید که می گفت:
ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.
ادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد.
هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مروارید فراوان به او میدهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی میکنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان میکنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه میکرد. داروها, جواب معکوس میداد.
شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی میدانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بودهای, بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او میگوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار میآید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را میداند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر
بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد,
او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه میدرخشید. بود و نبود. مانند خیال, و
رؤیا بود. آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود.
شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به
نظر میآمد. گویی سالها با هم آشنا بودهاند. و جانشان یکی بوده است.
شاه از شادی, در پوست نمیگنجید. گفت
ای مرد: محبوب حقیقی من تو بودهای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو
بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای
قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصة
بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایشهای لازم را انجام
داد. و گفت: همة داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده,
آنها از حالِ دختر بیخبر بودند و معالجة تن میکردند. حکیم بیماری دخترک
را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و
گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا میداند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من میخواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟
پزشک نبض دختر را گرفته بود و میپرسید و دختر جواب میداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محلههای شهر سمر قند پرسید. نام کوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان میکنم.
این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک میروید و سبزه و درخت میشود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چارة درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیهها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمیدانست که شاه میخواهد او را بکشد.
سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیهها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانههای طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف میشد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
زرگر جوان از دو چشم خون میگریست.
روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر
نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافة خوشبو خون او را
میریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را میکشند. من
آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را میریزند. ای شاه مرا
کشتی.
اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه میپیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمیگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازهتر میکند مثل غنچه.
حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید:
انان که با افکاری پاک و فطرتی زیبا در قلب دیگران جای دارند را هرگز هراسی از فراموشی نیست چرا که جاودانند
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
فرمان دادم تا بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک بسپارند تا اجزاء بدنم ذرات خاک ایران را تشکیل دهد
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
من به خاطر ندارم در هیچ جهادی برای عزت و کسب افتخار ایران زمین مغلوب شده باشم
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
همیشه با هم یکدل و صمیمی بمانید تا اتحادتان موید و پایدار بماند
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
حرمت قانون را بر خود واجب شمارید و خصایل و سنن قدیمی را گرامی بدارید
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید .
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
هر برادری که از منافع برادر خود مانند نفع خویش حمایت کرد به کار خود سامان داده است
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
به احترام روح من که باقی و ناظر بر احوال شماست به انچه دستور میدهم عمل کنید
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند…
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است .
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد .
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید .
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند.
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر .
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم .
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند .
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است .
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است.
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید .
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد .
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید .
* * * * * *جملات کوروش کبیر * * * * * *
زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت میبخشی؟
کورش گفت: اگر غنیمت های جنگی رانمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟! کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت
برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در
بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من
اینجاست. اگر آنهارا پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم.
زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهرهاند مثل این میماند
که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد!
ارتب جواب داد ای پادشاه چون سربازان
تو برادر مرا کشتند من می خواستم انتقام خون برادرم را بگیرم و یقین داشتم که تو
را خواهم کشت، زیرا تیر من خطا نمی کند و من یک تیر سه شعبه را به سوی تو رها
کردم، ولی همین که تیر من از کمان جدا شد، اسب تو به رو درآمد و اینک می دانم که تو
مورد حمایت خدای بعل و سایر خدایان هستی و اگر می دانستم تو از طرف بعل و خدایان
دیگر مورد حمایت قرار گرفته ای نسبت به تو سوءقصد نمی کردم و به طرف تو تیر پرتاب
نمی نمودم!
کوروش گفت در قانون نوشته شده
که اگر کسی سوءقصد کند و سوءقصد کننده به مقصود نرسد دستی که با آن می خواسته
سوءقصد نماید باید مقطوع گردد. اما من فکر می کنم که هنگامی که به
طرف من تیر انداختی با هر دو دست مبادرت به سوءقصد کردی و با یک دست کمان را نگاه داشتی
و با دست دیگر زه را کشیدی. ارتب گفت همین طور است. کوروش گفت هر دو دست در سوءقصد
گناهکار است و من اگر بخواهم تو را مجازات نمایم باید دستور بدهم که دو دستت را
قطع نمایند ولی اگر دو دستت قطع شود دیگر نخواهی توانست نان خود را تحصیل نمایی،
این است که من از مجازات تو صرفنظر می کنم.
ارتب که نمی توانست باور کند
پادشاه ایران از مجازاتش گذشته، گفت ای پادشاه آیا مرا به قتل نخواهی رساند؟ کوروش
گفت : نه. ارتب گفت ای پادشاه آیا تو دست های مرا نخواهی برید؟ کوروش گفت: نه.
ارتب گفت من شنیده بودم که تو هیچ جنایت را بدون مجازات نمی گذاری و اگر یکی از اتباع
تو را به قتل برسانند، به طور حتم قاتل را خواهی کشت و اگر او را مجروح نمایند
ضارب را به قصاص خواهی رسانید. کوروش گفت همین طور است. ارتب پرسید پس چرا از
مجازات من صرفنظر کرده ای در صورتی که من می خواستم خودت را به قتل برسانم؟ پادشاه
ایران گفت: برای اینکه من می توانم از حق خود
صرفنظر کنم، ولی نمی توانم از حق یکی از اتباع خود صرفنظر نمایم چون در آن صورت
مردی ستمگر خواهم شد.
ارتب گفت به راستی که بزرگی و
پادشاهی به تو برازنده است و من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز این که به تو
خدمت کنم و بتوانم به وسیله خدمات خود واقعه امروز را جبران نمایم. کوروش گفت من
می گویم تو را وارد خدمت کنند.
از آن روز به بعد ارتب در سفر
و حضر پیوسته با کوروش بود و می خواست که فرصتی به دست آورد و جان خود را در راه
کوروش فدا نماید ولی آن را به دست نمی آورد. در آخرین جنگ کوروش که جنگ او با
قبایل مسقند بود نیز ارتب حضور داشت و کنار کوروش می جنگید و بعد از آنکه موسس
سلسله هخامنشی(کوروش بزرگ) به قتل رسید، ارتب بود که با ابراز شهامت زیاد جسد
کوروش را از میدان جنگ بدر برد و اگر دلیری او به کار نمی افتاد شاید جسد موسس
سلسله هخامنشی از مسقند خارج نمی شد و آنها نسبت به آن جسد بی احترامی می کردند،
ولی ارتب جسد را از میدان جنگ بدر برد و با جنازه کوروش به پاسارگاد رفت و روزی که
جسد کوروش در قبرستان گذاشته شد، کنار قبر با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود
را شکافت و افتاد و قبل از اینکه جان بسپارد گفت : بعد از کوروش زندگی برای من
ارزش ندارد.
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می شه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام
رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو
ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد.
وسط جنگل، داره شب می شه،
نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم... میبینم،
نه از موتور ماشین سر در می آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو
گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد. هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره. تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی چشمم.
تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه
ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که
نفس کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه
خونه و ولو شدم روی زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو
نفر خیس اومدن تو. یکیشون داد زد:
محمد نگاه کن! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!
یک دانشمند غیر مسلمان(از اروپا)تحقیقاتی انجام داده است، شامل یافتن بهترین روش برای خارج کردن امواج الکترومغناطیسی که به بدن آسیب می رساند.
با گذاشتن پیشانیتان بیشتر از یک بار بر زمین، زمین امواج الکترومغناطیس مضر را تخلیه می کند.
این شبیه اتصال ساختمان ها با زمین است تا وقتی احتمال برخورد سیگنال های
الکتریکی(مانند رعد و برق) وجود دارد، امواج از طریق زمین تخلیه شود.
آنچه این تحقیق را بیش تر شگفت انگیز می کند، این است که بهتر است که پیشانیتان را بر خاک بگذارید!
و آنچه شگفت انگیز تر است اینکه بهترین راه که پیشانی خود را بر خاک بگذارید،در حالتی است که رو به مرکز زمین باشید.
چرا که در این حالت امواج الکترومغناطیس بهتر تخلیه خواهد شد!!
و بیشتر تعجب خواهید کرد وقتی بدانید بر اساس اصول علمی ثابت شده است که
شهر مکه مرکز زمین است و کعبه درست در مرکز زمین قرار دارد!!!
بنابراین سجده کردن درنماز، بهترین راه برای تخلیه سیگنال های مضر از بدن است…
پیشانیت را بر خاک بگذار:
((سبحان ربی الاعلی وبحمده)).
هشت موضوع شگفت انگیز از زندگی آلبرت انیشتین، که
شما هیچ گاه آنان را نمی دانستید. بله،همگی ما می دانیم که انیشتن این فرمول
[e=mc2] را کشف کرد. اما واقعیت آن است که چیز های کمی در مورد زندگی خصوصی اش می
دانیم،خودتان را بااین هشت مورد،شگفت زده کنید!(در ادامه مطلب)